قبل از این که به فرودگاه مهرآباد برسی مادرت تلفن کرده و گفته بود برای کبوترهای بقیع گندم بگیری. بستهای گندم از پسرک دست فروشی که در میان مردم میچرخد، میخری. دم در میایستی تا گندم را به کسی بدهی. ناگهان مردی را که چمدانش در فرودگاه گم شده بود، میبینی. به هوای تشییع جنازهای که آورده اند خودش را تا جلوی در بقیع جلو میکشد. پلاستیک گندم را به سرعت به دستش میدهی. زرنگ تر از آنی است که فکرش را میکردی، متوجه منظورت شده و سریع خودش را به داخل کشانده است. دو قدمیپشت سر جنازه راه میرود و بعد پلاستیک گندم را سوراخ میکند و تا شُرطهها بفهمند پرت میکند طرف قبرهای ائمۀ بقیع. کبوترها که به طرف گندمها پر میکشند، انگار میکنی که مادرت هم به آرزویش رسیده است.
سریال دل قسمت ۲۴ بازدید : 292
جمعه 8 خرداد 1399 زمان : 11:24